انگورها قول داده بودند

وقتی شعر می خوانم (مخصوصا شعرهای احمدرضا احمدی)، فراخوانی به آرشیو مغزم داده می شود که تصویرهایی که سالها بود کاری به کارشان نداشته ام، کاری به کارم داشته باشند و در لحظه حاضرم کنند.

 

تا همه‌ی ما در پاییز

در گل‌های داوودی غرق نشدیم

تند پارو بزن

درد می‌آید و می‌رود

تند پارو بزن

تا عمر به پایان نرسیده است

 

تا عمر به پایان نرسیده است
به خانه برویم، سرد است
چراغ راهرو را روشن گذاشته‌ام
کسانی دیر آمدند چراغ را خاموش کردند
کاش دزد بودند
حالا که شب می‌شود
به یاد تو هستم

(در این شعر تصویر پیرزنی برایم تداعی شد که در یکی از روستاهای پلکانی کردستان، در دالانی خشتی، تاریک و خنک خانه داشته. پیرزن تنها بوده و موقع آشپزی پیک نیک کوچکش منفجر می شود و پیرزن آتش می گیرد. و چون کسی به دادش نرسیده، در آتش سوخته. من و محمد در فصل انگورِ دو سال پیش، چند دقیقه ای در این خانه که هنوز بوی سوختگی می داد سکوت کردیم و به خوشه های انگور فکر کردیم که در پشت بام خانه پیرزن، امسال را هم بدون او به ثمر نشسته بودند. انگورها قول داده بودند)

 

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط