برف سرخ و داستان های دیگر

جملاتی از کتاب «برف سرخ و داستان های دیگر» نوشته ی طیبه گوهری.

1: بچه ها مثل بادکنکن، حاتم. با دست خودمون بادشون می کنیم و می فرستیمشون هوا تا پزشون رو به همه بدیم و همه ببیننشون. اونا اوج می گیرند و ما هی نخ می دیم تا یه وقت به خودمون می یایم، می بینیم سر نخ تو دستمونه، اما اونا از ما خیلی دورن. خودتم می دونی، همین که میبینیمشون، همین که بالا هستن راضی مون می کنه.

2: تا روشن شدن چراغ های زاینده رود با هم بحث می کنند و بعد دختر از کیفش دو تا ساندویچ بیرون می آورد. گوجه و خیارشور را همان جا برش می زند و می گذارد کنار برگه های کالباس و می دهد دست پسر. پسر لای نان ساندویچ را با احتیاط باز می کند. چند پر ریحان، سه برش گوجه، باریکه های خیارشور و صورتی خوش رنگ کالباس ها…

«این نقاشی ست یا ساندویچ؟ این هارمونی رنگ را من چطور بجوم؟»

«این هارمونی ها را حالا بخور که می بینی. بعدها مرصع چلو هم درست کنم به چشمت نمی آید.»

3: کاش همان پارسال جفتمان عروسی کرده بودیم و منتظر فارغ التحصیلی و بورسیه نمانده بودیم. همان پارسال که به قول آرش صدای چرخ سینگر مادر، خواب و بیداری های بعدازظهرهای تابستانی ام را به هم می دوخت. لب هایمان هنوز شهد داشت. فصل آلبالو بود و مادر مربای آلبالو می پخت. خانه مان گرم و نوچ و شیرین بود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط