بخشی از یک داستان کوتاه

یک بار برای مادرم تعریف کردم که موقع برگشت به خانه در یک پمپ بنزین در بوکاتونای می سی سی پی یک دختر جذاب به سراغم آمد و پیشنهاد دوستی داد. داشتم اتومبیل دو درِ خودم را بنزین می زدم که متوجه شدم او موذیانه نگاهم می کند. به طرفم آمد و گفت: «خیلی خوش تیپی! توی خونه ام مهمونی دارم. می خوای بیایی؟

مادرم پرسید با او رفتم یا نه؟ گفتم البته که نرفتم. من که او را نمی شناختم. مادرم گفت فرق تو پدرت همین است.

آن موقع پدر و مادرم حدود هفت سال بود که از هم جدا شده بودند.

 

بخشی از داستان کوتاه «آلامو پلازا» نوشته برد واتسون

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط