شش ماه بود مادرم گردنبند طلایش را گم کرده بود. رفته بوده اِکوی قلب، خانه گذاشته و دیگر نمی دانست کجاست. همه ی احتمال های دزدی هم نزدیک به صفر. می دانستیم جایی در خانه قایمش کرده و حالا نمی داند کجا. تا دو ماهِ اول بشدت دنبالش می گشتیم اما دیگر خسته شدیم. حتی مادر دست به دامن رمال شهر شد و گفته بود خانه است، جای دیگری نگرد. اما آخر کجا بود؟ ده ها نفر ده ها بار خانه را زیر و رو کردیم.
امروز یک ساعت بعد از تحویل سال 404، مادر با جیغی که همه مان را از حالت افقی عمود کرد، وارد خانه شد: په یام کرد (به فارسی یعنی پیداش کردم!)
نیم ساعت قبل از پیدا کردن گردنبند، از همه پرسید شام دلمه می خورید؟ همه گفتن نه. من گفتم آره. و گفت دلمه درست می کنم.
رفته بود بیرون که گوجه ی خشک شده بیاورد وسط دلمه ها بچیند. و همانجا گردنبند را پیدا کرده بود. همه مان 21 گرم شدیم و از خوشحالی مدام بالا پایین می پریدیم.
آخرین نظرات: