کامپیوتر 17 سال پیشم را امروز دیدم

این کامپیوترِ نزدیک به 17 پیش من است. گوشه ی حیاطِ یکی از فامیل ها دیدم که سال 88 به آنها فروخته بودم؛ فکر کنم 200 هزار تومان.

جلو رفتم و چند بار دکمه پاور را فشار دادم. صدای کلیک وار و خشک پاور را شناختم. هزاران بار دوران نوجوانی این پاور جادویی را فشار و وارد دنیای وب شده بودم. یادم است از کافی نت اینترنت کارتی می خریدم و با ناخن قسمت رمز را تند تند خراش می زدم و با وارد کردن رمز «دیلینگ دیلینگ» کنان وصل به دنیای دیگری می شدم. دنیای که لازم نبود برای ورود به آن همیشه به کافی نت بروم. لازم نبود داستان هایم را برای تایپ بیرون بدهم و با ده ها غلط تایپی مدام در راه کافی نت ها باشم.

توی این کامپیوتر عاشق وودی آلن شدم. از درس زده شدم و به سبکِ خانواده مخملباف خودم را آموزش می دادم: هر کاری می کنی، حداقل روزی 8 ساعت برای یک ماه آن کار را انجام بده. با این کامپیوتر «چیدن سپیده دم» را تدوین کردم که فقط توی جشنواره دانش آموزی رشد 3 تا جایزه گرفت و یادم هست آنقدر روی سن رفتم که خجالت می کشیدم. همان جشنواره هم هوشنگ مرادی کرمانی را دیدم و جلو رفتم و از عشقم به خودش و کتابهایش گفتم. کم گفت اما به جایش کله ام را ماچ کرد. همه نگاه می کردند چه گفته ام که مرادی کرمانی ماچم کرده. آن ماچ مدت ها یک اعتبار ادبی بود برایم.

با این کامپیوتر داستان های کوتاهم را می نوشتم و می فرستادم آدرسِ انواع دبیرخانه ها در سراسر ایران. این کامپیوتر کاری کرد عاشق خانه نشینی شوم و دنیا را به اتاقم بکشانم. تا آخر شب، ده ها تب باز بود و موقع خواب با دلتنگی تک تک تب ها را می بستم.

آن روزها سرعت دانلود فاجعه بود. یادم است فیلم کوتاه Firewood را از ویمو می خواستم ببینم. یک فیلم کوتاه ساخته شده در سال 2007 که در جشنواره برلین هم اکران شده بود. فیلم حدود 200 مگ بود اما سه روز دانلود نشد! بعد ها که سرعت اینترنت کمی بهتر شد، برای انتقام هم که شده بود فیلم را بارها دیدم!

آن زمان دانلود فیلم مثل حالا نبود که با یک کلیک بدون جان کندن یک فیلم دانلود کنی. یا دی وی دی می خریدم، یا هارد می بردم پیش کسی که در شهرمان نِرد این کار بود و سفارشهایم را کپی می کرد و من برای هر فیلم 2 هزار تومان می دادم. اکثرِ آثار کلاسیک را آن زمان با همین روش دیدم.

جادوی کامپیوتر و اینترنت کاری کرده بود از مدرسه فراری بودم. مدام سرم توی فراخوان جشنواره های داستان و فیلمنامه و ساخت فیلم بود. طوری که همان سالها دو بار جشنواره خوارزمی بخش ادبیات جایزه بردم و نزدیک به 50 جایزه سینمایی هم تنها در 21 سالگی.

دبیرستان که بودم با همین کامپیوتر داستان می نوشتم و می فرستادم مجلات «سلام بچه ها»، «سروش نوجوان»، «ادبیات داستانی»، «باران»، «دوچرخه»، «اطلاعات هفتگی» و … تحریریه ی همه این مجلات من را می شناختند و دوستم داشتند. حتی بعضی وقتها زنگ می زدند خانه و از داستان هام تعریف می کردند.

روز شماری می کردم مجلات تازه را از ویترین تنها کیوسک شهر ببینم و بخرم. هیجانی که موقع خریدن و ورق زدن داشتم تا ببینم کارم چاپ شده یا نه، با هیچ چیز برابری نمی کرد. بارها نزدیک بود موقع برگشتن به خانه ماشین زیرم کند. چون یا مجله کارم را با عکس خودم چاپ کرده بود یا رد شده بود و یادداشت برایم گذاشته بودند و من تا خانه داشتم مجله را تند تند ورق می زدم.

بوی هندوانه، نفت، بنزین و خیارِ مجلات هیچ وقت یادم نمی رود. عاشق مجله «سروش نوجوان» بودم. آن موقع محمدرضا سرشار دبیر مجله بود. کلی نوجوان با استعداد آنجا داستان و شعر می نوشتند. یادم است دختری به اسم پردیس جلالی عالی می نوشت. کلی به این دختر حسودی می کردم و خیلی کنجکاو بودم این دخترِ با استعداد چه شکلی است و چقدر کتاب خوانده! اما هیچ راه ارتباطی ای نبود.

بین نوجوان های مجله سروش نوجوان، استعدادی نبودم. اما مجله ی اطلاعات هفتگی که نویسندگان با تجربه تری داستان می فرستادند، آنجا داستان نویس برتر سال شدم و جایزه گرفتم! به داوری علی اصغر شیرزادی که کتاب یک سکه در دو جیب را نوشته و برنده جایزه 20 سال ادبیادت داستانی شده. علی اصغر شیرزادی بسیار از من تعریف می کرد و قشنک حس و حال آن روزها که چقدر خرکیف می شدم یادم می آید.

بعدها سروش نوجوان یکهو از دکه ها ناپدید شد و من فکر می کردم تنها شهر ما نمی آید. نوزده سال پیش سوار مینی بوس شدم و رفتم کرمانشاه و تا عصر دکه به دکه دنبال سروش نوجوان گشتم. نبود که نبود. سروش نوجوان بسته شده بود و این واقعا ضربه ی بدی بود در آن زمان. همین حالا حاضرم اشتراک میلیونی برای چیزی بدهم که 30 درصد حس داشتنِ آن مجله را برای من تداعی کند.

نویسنده ها چون در یک فضای خلوت و بی حاشیه تر کار می کنند همیشه ارتباط گرفتن با آنها راحت تر است. خیلی راحت دوستها و معلم هایی مثل پیمان اسماعیلی، حسین مرتضاییان آبکنار، فرهاد حسن زاده و … داشتم و تلفنی و با ایمیل با آنها صحبت می کردم.

خیلی زور زدم این قسمت را نچپانم توی متن، اما… اما این کامپیوتر را کسی برایم نخرید. تابستان آن سال مثل همیشه کار کردم و خودم خریدمش.

در حیاط فامیل، باران نرم نرمک شروع به باریدن کرد. پلاستیک را کشیدم روی کامپیوتر خیس نشود.

 

20 سال است که…

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط