1: افغانستان پر از جسد است هر جا می روی، جانی در جنگی گرفته شده. دختری برایم تعریف کرد که خانواده اش به خاطر هَزاره ای بودن، سالها فرار می کرده اند و در مسیر فرار، تعدادشان هی آب می رفته.
2: باید بی نهایت مایوس باشی که تمام زندگی ات را به امید سرنوشتی نامحتوم رها کنی و فقط بروی.
3: مردم دوان، حتی نسل های جدید شیراز و تهران و خارج رفته، عموما میلی به تغییر ندارند. مقاومت آسان نیست اما آنها مسلح اند. سلاح شان در برابر تغییر داستان است؛ داستان آتشکده ای که امامزاده می شود، درخت زیتونی که هیبتی انسانی می یابد و خواب هایی که مرز مشخصی با واقعیت ندارند. انگار تنها ابزار تحمل واقعیتِ محتومِ پایان زندگی، روایت آن است.
4: غم مثل ادویه توی تمام لحظات لذت بخش سفرم پخش شده و مزه تفلیس را غمناک کرده است. عاشق شده ام و شکست خورده ام. معلوم می شود که ماریا هم عاشقی شکست خورده است. چند ساعت قبل، مچِ یکدیگر را موقع اشک ریختن گرفته ایم و مرز میان ایران و روسیه، با درددل های چند ساعته مان، خیلی سریع ناپدید شده است. حتی برای هاستلِ ورشکسته ای که فقط سه روز مهمانش بوده ایم، اشک ریخته ام.
5: از زن بودنم خسته ام. طبیعت بار زیادی رو دوش زن ها گذاشته. منصفانه نیست. کاش می شد از جنسیت انصراف داد.
آخرین نظرات: