یک نثر و یک هایکو برای این عکس
ایستاده در مرزِ بودن و نبودن، جایی که هوا از جنس سکوت است و زمین از جنس خیال. دستی که به تنهی خشکِ درختی بیبرگ چنگ زده، گویی میخواهد آخرین رشتههای پیوند را نگه دارد.
در این پهنای خاکستری، هیچ کلامی نیست، هیچ صدایی، جز زمزمهی محوی از گذشتهای دور. سگی کوچک، خاموش و بیحرکت، به افق خیره شده؛ گویی رازِ سرگشتگی جهان را میداند، اما آن را همچون سکوتی عمیق در دل پنهان کرده است.
همهچیز در تعلیقی جاودان مانده، میان خاطرهای گمشده و آرزویی ناگفته. زمان از اینجا گذشته، اما اثری از خود به جا نگذاشته؛ تنها سایهها ماندهاند، بیوزن و بیصدا، در انتظار لحظهای که هرگز نخواهد رسید.
– – –
حضورِ خاموش
زمان سرگردان شده
سایهها باقی
Post Views: 17
آخرین نظرات: