پارسال این موقع چهل و هفت روز از آن تصمیم می گذشت. کچل کردم و در سی و سه سالگی رفتم سربازی. چقد دیر. چه تصمیم وحشتناکی. اما آنجا شرایط وفق بر مراد بود و انگار خانه بودم، البته خانه ای که حق نداشتی بیرون بروی و دیوارهایش سیم خاردار و نگهبان مسلح داشتند.
فرمانده گفت همه اردوگاه می روند امروز، تو بمان. و اجازه داشتم اتاقی بروم و با موبایل کارهای روزمره را انجام بدهم. ساعت هفت و نوزده دقیقه صبحِ هفده تیر بود. گوشی را که از حالت هواپیما نشاندم زمین، زاهد زنگ زد. اسلاید موبایل را به سمت سبز کشیدم و زندگی رفت توی سیاهی: بابا خیلی حالش بده، برگرد. گفتم: فوت کرده؟ گریه کرد: برگرد…
من گفته بودم رفتم جنوب برای تصویربرداری. هیچکس به غیر از محمد نمی دانست سربازی رفتم.
پنج و نیم ساعت طول کشید تا پادگان باور کرد کلک نیست و واقعا پدرم فوت کرده. گواهی فوت می خواستند توی آن بلبشو. دقیقا زمانی پدر فوت کرد که همه می رفتند اردوگاه و کارکشته ها و داستان شنیده های پادگان کلک های سرباز ها را برای فرار از این موقعیت حفظ بودند. خیال می کردند این هم کلکی تکراری است.
بالاخره از پادگان عجب شیر زدم بیرون و آوار شدم سمت کردستان. هیچ وقت یادم نمی رود ساعت نه شب را که رسیدم دم در خانه. همه جلو در بودند.
واقعا راست بود فرمانده. من هم فکر می کردم پدر نمرده. اما تن خوش قامت پدر از خانه به سمت خاک کوچیده بود.




آخرین نظرات: