سهم قصه ی امروزت را گرفتی؟

اسنپ دیر رسید لغو درخواست زدم. سر کوچه یک تاکسی جلو پایم ترمز کرد و پریدم بالا. راننده مردی حدودا 60 ساله بود و بی مقدمه سر صحبت را باز کرد: اگه دختری به تو پیشنهاد بده عیب نیست، جوونی. ولی من دیگه چرا؟ دختر سلطیه! آخه بگو نوه م همسن توئه!

گویا دختر نوجوان بوده. ریز به راننده تاکسی نگاه کردم ببینم یک دختر نوجوان چرا باید به همچین مردی پیشنهاد بدهد؟ چی در او دیده؟ سن مرد که بالا بود. قیافه اش هم که متوسطِ رو به پایین. شغل عادی ای هم داشت. شاید دختره مرد را دست انداخته.

فکری بین این سناریوها سوییچ می کردم و مرد همچنان عصبانی حرف می زد و از شرایط می نالید. یک زن و دختربچه سوار شدند و مرد دیگر حرف نزد.

اگر اسنپ لغو درخواست نمی زدم، همچین داستانی نمی شنیدم. یا شاید داستان جالب تری پیدا می کردم. کسی چه می داند. هر کس روزی اش را در داستان روزش دارد.

جملاتی از کتاب «و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد»

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط